پنجشنبه ۶ آذر ۱۴۰۴
اخبار ایران

سرمقاله فرهیختگان/ شاهدی از دوزخ انسان‌کشی

سرمقاله فرهیختگان/ شاهدی از دوزخ انسان‌کشی
ایرانیان جهان - فرهیختگان / «شاهدی از دوزخ انسان‌کشی* (بخش ۶)» عنوان یادداشت روز در روزنامه فرهیختگان به قلم سیدعطاءالله مهاجرانی است که می‌توانید آن را در ادامه بخوانید: پس از ...
  بزرگنمايي:

ایرانیان جهان - فرهیختگان / «شاهدی از دوزخ انسان‌کشی* (بخش 6)» عنوان یادداشت روز در روزنامه فرهیختگان به قلم سیدعطاءالله مهاجرانی است که می‌توانید آن را در ادامه بخوانید:
پس از ماه اول تجاوز، گرسنگی به خطرناک‌ترین سلاح تبدیل شد. اصلاً تصور نمی‌کردم در روزگاری زندگی کنم که نان به مثابه گنج باشد، گمان نمی‌کردم روزگاری اشخاصی که سن و سالی از آن‌ها گذشته بود، قرص نانی را بین خود تقسیم کرده و کودکان گریه کنند، نه به خاطر گم‌شدن اسباب بازی،
 بلکه به این دلیل که گرسنگی بی‌طاقت‌شان کرده بود و چیزی برای رفع گرسنگی‌شان یافت نمی‌شد. 
در خیالم هم نمی‌گنجید که اشک‌های معصومانه برادرم را بر صورتش ببینم درحالی که خواب است، چون ما چیزی نداریم که با آن دهان هیولای گرسنگی را که روده‌هایش را می‌بلعد، ساکت کنیم.
با سکوت آغاز شد، قفسه‌های فروشگاه‌ها خالی شد، در نانوایی‌ها بسته شد. مردم درصدد بودند هرقدر ممکن است از آرد یا برنج یا هر چیزی که قابل خوردن بود، برای خود تهیه کنند.
 با گذشت ایام و افزایش پیشروی صهیونیست‌ها، در بازار‌ها چیزی باقی نماند. نشانه‌های قحطی پیدا شد. زندگی ما در صف‌ها می‌گذشت، صف نان، صف آب و صف کنسرو تن ماهی. هر وعده غذایی فقط به اندازه‌ای بود که زنده بمانیم. عجیب اینکه من سال‌ها گمان می‌کردم که مرگ ترسناک‌ترین پدیده است؛ اما در این دوره مرگ مهربان‌ترین و خواستنی‌ترین چیزی بود که برای انسان پیش می‌آمد. 
ما آرام‌آرام ضعیف و پژمرده می‌شدیم، در هم می‌شکستیم.
 در این فصل، از گرسنگی و درد جسمی می‌نویسم.
 از وجه دیگری از وجوه جنگ روایت می‌کنم.
از بزرگ‌ترین اهانتی که در این قرن نسبت به انسان روا داشته شد، روایت می‌کنم.
از خودم شروع می‌کنم. پس در آن روز‌های سخت، خانواده بزرگ من - هر کسی که نام پدربزرگم ما را به هم پیوند می‌داد - به یک سیستم همبستگی منحصربه‌فرد روی آورد که شبیه به جوامع سوسیالیستی (اشتراکی) در ساده‌ترین شکلشان بود. یکی از عمو‌هایم را انتخاب کردیم که مسئول همه ما باشد. پول‌هایمان را در اختیارش گذاشتیم و مسئولیت تأمین نیاز‌هایمان را به او سپردیم؛ او دیگی بزرگ، دو کیسه برنج و پنج کیسه آرد و افزون بر آن غلات و حبوبات تهیه کرد. مسئولیت آشپزی با مادرم بود. سی و شش نفر غذای خود را از یک دیگ می‌خوردند. شیوه توزیع غذا چنین بود: به هر چهار نفری یک بشقاب داده می‌شد و هر نفر در روز یک قرص نان سهمیه داشت. 
این یک نظم تجملی نبود، بلکه ضرورتی بود که واقعیت آن را تحمیل کرد و دلیل اصلی پیروی ما از این سیستم، تفاوت شرایط زندگی ما بود؛ بنابراین این سیستم وسیله ما بود تا بار را از دوش یکدیگر کم کنیم و با هم در برابر نیاز شدید و تجاوز بایستیم.
هر روزی که می‌گذشت، میزان آب در آشپزی افزایش می‌یافت و از سهم غذای هرفردی کاسته می‌شد. ما شروع به ابداع انواع جدیدی از غذا کردیم و خلاقیت در یافتن جایگزین‌ها برای آنچه از مواد تشکیل‌دهنده آشپزی کم بود. مثلاً یادم است به جای نمک، از آب دریا استفاده می‌کردیم. فکرش را بکن! 
با وضعیتی روبه‌رو بودیم که برای غذا نمک نداشتیم، خورش سیب‌زمینی را که در حقیقت غیر از آب و آب، باز هم آب و باز آب و اندکی سُس و چند تکه خیلی ریز سیب‌زمینی که با زحمت دیده می‌شدند و در آن ظرف بزرگ شناور بودند، به یاد می‌آورم.
خوب یادم است، پسرعمویم که سه سالش بیشتر نبود؛ سهم نان روزانه‌اش را توی دست می‌گرفت. قرص نان کوچکی که توی تنور گِلی بسیار ابتدایی که با سوزاندن پلاستیک و نایلون پخته شده بود و بوی سمّ و بیماری می‌داد. او این تکه نان را در تمام مدت روز نگه می‌داشت. نصف نان را موقع ناهار می‌خورد و نصف بقیه را تا شام نگه می‌داشت. ابداً نان را ر‌ها نمی‌کرد و از دستش زمین نمی‌گذاشت. او از گم کردن نان می‌ترسید، زیرا جایگزینی برایش وجود نداشت. می‌ترسید که شب گرسنه بماند و چیزی برای ساکت کردن شکمش پیدا نکند؛ تمام روز را گرسنه می‌ماند، درحالی‌که نان در دستش بود! اما او می‌دانست که باید آتش گرسنگی‌اش را شب خاموش کند تا بتواند روز بعد دوام بیاورد. 
برای روز‌های پی‌درپی. 
 ناهار ما برنج - از بدترین نوع برنج - بود، یا همان خورش! نمی‌دانم واقعاً می‌شود بر آن این اسم را گذاشت یا نه، چون در حقیقت چیزی جز آب جوشیده نبود. مقدار زیادی آب روی آتشی که بیماری از آن بیرون می‌زد، پخته می‌شد؛ آتشی از زباله‌های قابل اشتعال با بو‌هایی خفه‌کننده.
آن روز‌ها سخت و خشن و دردناک بود.
روز‌هایی که وقار و کرامت بزرگ‌تر‌ها و معصومیت و سادگی کودکان را دزدید.
در حقیقت ما هیزم داشتیم، بیشه‌زار‌هایی نزدیک مدرسه بود؛ اما بهای آن هیزم جان ما بود. 
در همان روز‌های نخست که اینجا بودیم؛ من با عمو‌هایم به سمت بیشه می‌رفتیم، لیکن چیزی که ما را از ادامه آن بازداشت و به‌جای هیزم از سوختی استفاده کردیم که غیر از سم و مرض چیزی نبود، این وضعیتی بود که برای من پیش آمد. یک روز من درست ساعت 9 صبح تنهایی به طرف بیشه رفتم تا هیزم بیاورم. پدرم و عمو‌هایم در صف آب بودند. قرار بر این بود من زودتر بروم هیزم جمع کنم، بعد پدر و عمو‌هایم بعد از تهیه آب، به کمکم بیایند تا هیزم را به محل اقامت ببریم. به محض اینکه به آنجا رسیدم، درست روبه‌روی آن بودم. خیلی خوب به خاطر دارم. چیزی که در آن روز باعث شد اندکی در ورود به بیشه تأخیر کنم، داشتم به کشتی‌های جنگی لعنتی که در نزدیکی ساحل بودند، نگاه می‌کردم. با ترس، با هراس، با درماندگی به آن‌ها نگاه می‌کردم. می‌ترسیدم مرا با بمب بزنند، کسی نبود که مرا نجات بدهد. لیکن ناگهان هواپیمای اف‌16 بیشه را بمباران کرد، زمین زیر پایم به لرزه درآمد. تنه درختان و ترکش‌ها و شن‌ها به طرفم پرتاب می‌شد. نمی‌توانستم فرار کنم. پا‌هایم نای راه رفتن و تحمل پیکرم را نداشت. ضربان قلبم شدت گرفته بود. دست‌هایم می‌لرزید. لب‌هایم از ترس به لرزه افتاده بود. انتظار داشتم مرگ از سمت دریا به سویم بیاید، اما مرگ از آسمان بر سرم آوار شده بود. از ترس نمی‌توانستم بدوم، به سختی می‌توانستم راه بروم. 
در راه بازگشتم، پدرم و عمو‌هایم را دیدم که از دور می‌آمدند. تا حدودی احساس اطمینان کردم که بالاخره کسی پیدا شد که مرا نجات دهد. برایشان دست تکان دادم، مرا دیدند. به سویم شتابان دویدند. ناگاه با صدایشان به هوش آمدم. فریاد می‌زدند:
«وسیم…وسیم… بیدار شو وسیم…»
مرا از زمین بلند کردند. به پدرم و یکی از عمو‌هایم تکیه دادم و به همان حالت تا مدرسه مسیر را ادامه دادیم.
مادرم جلوی در مدرسه ایستاده بود. مرا با شدت در آغوش کشید. ضربان قلبش که پر از هراس بود؛ مرا که از ترس منجمد شده بودم، به لرزه در آورد. با صدایی گریان و نگران تکرار می‌کرد: 
«هیزم نمی‌خواهیم مادر، نمی‌خواهیم غذا بخوریم.»
بعد از آن واقعه بنا بر این شد که برای سوخت از پلاستیک استفاده کنیم. سمّ آسان‌تر از مرگ است.
در روز چهلم نسل‌کشی، تمام اندوخته ما از غذا و آرد تمام شد. فقط به اندازه دو وعده برنج برای ما باقی مانده بود. جست‌وجو را شروع کردیم. دو روز بیشتر فرصت نداشتیم.
پی‌نوشت:
* کتاب «شهاده من جحیم الاباده»، «شاهدی از دوزخ انسان‌کشی» نوشته وسام سعید روایتی استثنایی از مقاومت در غزه است که اخیراً به نگارش درآمده و قرار است ترجمه آن به قلم سیدعطاءالله مهاجرانی هر هفته در شماره پنجشنبه‌های روزنامه «فرهیختگان» در همین ستون منتشر شود
بازار


نظرات شما