يکشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۴
خواندنی ها

اسلکه بندرعباس؛ خاطره‌هایی به رنگ آتش

اسلکه بندرعباس؛ خاطره‌هایی به رنگ آتش
ایرانیان جهان - اعتماد /متن پیش رو در اعتماد منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست جلیل، بعد از فرونشستن شعله‌ها،تکه‌های استخوان از بقایای همکارانش جمع کرد و به ...
  بزرگنمايي:

ایرانیان جهان - اعتماد /متن پیش رو در اعتماد منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
جلیل، بعد از فرونشستن شعله‌ها،تکه‌های استخوان از بقایای همکارانش جمع کرد و به امدادگران هلال‌احمر تحویل داد
بازار
بنفشه سام‌گیس| جلیل از اهالی «ایوانغرب» است؛ همان شهری که 44 روز قبل، جان 7 جوانش، در آتش بندر رجایی تلف شد. جلیل از اهالی ایوانغرب است و از بامداد 7 اردیبهشت که به اسکله شعله‌ور برگشت تا امروز که 44 روز از انفجار می‌گذرد، مشغول کنار زدن آوار درهم پیچیده فلز و بتن از محوطه‌ای است که از ظهر 6 اردیبهشت، آونگ مرگ، صدای محیط و پیرامونش شد.
جلیل، 23 دقیقه قبل از انفجار از محوطه بندر بیرون آمد و هنوز فکر می‌کند آنچه در ساعت 12 و 6 دقیقه ظهر 6 اردیبهشت اتفاق افتاد و همه مابعدش، خواب بوده و ما به ازای واقعی ندارد. گاهی که می‌خواهد به خودش بقبولاند که در این 44 روز، در گرداب واقعیتی محتوم دست و پا می‌زده، به آرنج و بازوهایش نگاه می‌کند تا بر تاول‌های چرکمردی دست بکشد که از اولین دقیقه‌های بعد از ترکیدن کانتینرها، روی پوستش ظاهر شدند. با جلیل، ساعتی پیش از نیمه شب دوشنبه حرف زدم؛ 5 ساعتی بود که از آواربرداری بندر به خانه برگشته بود و در خانه‌ای تاریک و ساکت، خاطراتش از 37 روزی که پر بود از بوی دود و صدای آوار و تصویر استخوان‌های به جا مانده از آدم‌های بندر را مرور می‌کرد. جلیل، در تعریف این شب و روزها، بعضی جاها، سکوت کرد و بین جمله‌هایش و بین کلمه‌هایش، فاصله افتاد. وقتی از تشییع 7 جسد بازگشته به ایوانغرب می‌گفت، انگار شانه داده زیر تابوت‌های خالی، نفس می‌کشید. بعضی جاها، تمام قوتش را جمع می‌کرد تا بتواند کلمات را به هم گره بزند برای شکل دادن به جمله‌ای. با استخوان آدم‌ها نمی‌شود این کار را کرد. آدمی که در آتش می‌سوزد و تمام می‌شود، استخوانش حتی به درد تشخیص هویت نمی‌خورد؛ این را امدادگر هلال‌احمر به جلیل گفته بود.
زمان انفجار کجا بودم؟ 6 اردیبهشت امسال، 23 دقیقه قبل از انفجار، دقیقا جلوی همون کانتینرایی بودم که ساعت 12 و 6 دقیقه منفجر شد. 23 دقیقه قبل از انفجار، کارم تموم شد و از محوطه خارج شدم. ساعت 12 و 6 دقیقه، در سمت غربی اسکله و حدود 8 کیلومتر دورتر، مشغول بازدید بودم که صدای انفجار رو شنیدیم. شدت انفجار به حدی بود که سقف تمام سوله‌ها و تعمیرگاه‌هایی که توی این محوطه بودن، ریخت. یادمه که اول، دود غلیظ از محل انفجار دیدیم. هنوز نمی‌دونستم کجا منفجر شده. با ماشینم روندم به سمت محل انفجار. فقط می‌دونستم باید برم و بابت هر اتفاقی که افتاده، کمک کنم. نیروی حفاظت، جاده ورودی به محوطه و محل انفجار رو بسته بود. من رو می‌شناختن و راه رو برای ماشینم باز کردن. اولین نفری بودم که به محل انفجار رسیدم و غم‌انگیز‌ترین صحنه همه عمرم رو دیدم.
اولین تصویری که دیدم چی بود؟ آدمایی که هراسون و وحشت‌زده می‌دویدن. یکی صورتش زخمی شده بود، یکی سرش شکسته بود، یکی پاش شکسته بود، یکی سوخته بود، یکی مرده بود، یکی ناله می‌کرد، یکی می‌گفت الان این کانتینرا منفجر میشن، صدای محوطه، صدای ناله و فریاد و آژیر آمبولانس بود. نیروهای حفاظت، سراسیمه بودن. هر کسی توی اون محوطه بود یا زخمی و خون‌آلود بود یا صورتش چنان سیاه شده بود که انگار از دل یک دود غلیظ بیرون اومده. یکی از دوستانم، یک گوشه نشسته بود و گریه می‌کرد. حالا شعله‌های آتیش رو می‌دیدم که ده‌ها متر ارتفاع داشت و اصلا نمی‌تونستی به دل آتیش بزنی.
در اون صحنه و میدان انفجار چه کردم؟ یادم نیست چطور و کجا ترمز ماشین رو گرفتم ولی یادمه که چند نفر، وقتی ماشینم رو دیدن، به سمت ماشینم دویدن و خودشون رو توی ماشین انداختن که از محوطه خارج بشن. نمی‌شناختمشون ولی انقدر داغون و زخمی بودن که باید به سرعت به بیمارستان می‌رسیدن. جاده اصلی اسکله به سمت شهر، از کنار شعله آتیش و دود رد می‌شد. از همین جاده که می‌روندم، یکی از همین چند نفر، بیهوش شد و سرش روی شونه‌ام افتاد. فکر کردم مرده. نزدیک‌ترین بیمارستان، بیمارستان صاحب‌الزمان بود. محوطه جلوی بیمارستان، ازدحام آدم و ماشین بود. لابه‌لای اون شلوغی، ترمز زدم و این مرد بیهوش رو به کول گرفتم و رفتیم سمت بیمارستان. وضع اضطراری اعلام شده بود. سالن اصلی بیمارستان ظرف یکی، دو ساعت پر شد از آدمای زخمی و مصدوم. تا عصر، توی بیمارستان موندم و به زخمی‌ها کمک می‌کردم. تمام بیمارستانای شهر همین وضع رو داشت. از عصر بعد از انفجار، صدها نفر از اقوام و خانواده کارکنان اسکله به من تلفن می‌زدن و سراغ عزیزانشون رو می‌گرفتن؛ فلانی رو ندیدی؟ فلانی سالمه؟ از فلانی خبر نداریم، تو از فلانی خبر داری؟ روی یک صفحه کاغذ، اسم تمام کسانی که می‌شناختم رو، ده‌ها اسم رو نوشتم و تا 4 صبح، بیمارستان به بیمارستان دنبالشون می‌گشتم تا بتونم به خانواده‌شون خبر بدم. خیلی از اسامی روی اون صفحه کاغذ، زنده بودن، خیلی‌هاشون، بستری بودن، خیلی‌هاشون سوخته بودن و سوختگی بالای 50 درصد داشتن. خیلی‌هاشون به دلیل شدت سوختگی به بیمارستان سوختگی شیراز اعزام شدن و هنوز چند نفر توی اون بیمارستان بستری هستن.
بعد از ساعت 4 صبح چه کردم؟ حدود ساعت 5 صبح به اسکله رجایی برگشتم که برم سمت آتیش و به مجروحان و همکارانم کمک کنم. تمام راه‌های دسترسی به اسکله رو بسته بودن و هیچ غریبه‌ای غیر از کارکنان اصلی اجازه ورود نداشت. وقتی به محوطه اصلی رسیدم، صدها نفر از نیروهای مدیریت بحران و هلال‌احمر و آتش‌نشانی، مشغول اطفای حریق بودن. تمام خیابونای اطراف محوطه، پر از ماشین امداد و آتش‌نشانی بود. تا یک هفته بعد از انفجار، توی همون محوطه موندم. مسیرهای مسدود رو باز می‌کردم، لودر می‌آوردم، با لودر خاک می‌آوردم و روی آوار، جاده جدید می‌ساختم، جنازه پیدا می‌کردم ...
تاثیر صحنه‌هایی که می‌دیدم برای خودم چی بود؟ منقلب شده بودم. نمی‌دونستم چه کنم. می‌خواستم کمک کنم ولی هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد. می‌خواستم بزنم به دل آتیش. می‌دونستم آدما در این آتیش گیر افتادن و زنده‌ان و دارن می‌سوزن ولی آتیش و دود انقدر شدید بود که نمی‌تونستم به دل شعله‌ها بزنم. هیچ راهی برای ورود به آتیش نبود. این غصه ابدی منه که چرا نتونستم برم و حتی یک نفر رو از دل شعله‌ها نجات بدم. با بغض و گریه می‌دویدم و روی آوار فلز و بتن زمین می‌خوردم و حتی نمی‌شد یک دستگاه اکسیژن به خودم ببندم و به دل دود بزنم.
چه هوایی نفس کشیدم؟ شب اول، شهر در یک دود غلیظ غرق شده بود. همون شب، وقتی از این بیمارستان به اون بیمارستان می‌رفتم و دنبال همکارانم می‌گشتم، قفسه سینه‌ام به‌ شدت درد گرفت طوری که برای چند دقیقه اصلا نتونستم تکون بخورم. نفسم به سختی بالا می‌اومد. یک ماسک معمولی به صورتم داشتم که تاثیری هم نداشت و توی محوطه انفجار، مثل بقیه نیروهایی که اونجا مشغول کار بودن، سرفه‌های خشک و مکرر داشتم. دستام پر شده بود از لک‌های سفید رنگ که نمی‌دونستم چی هستن و تا همین امروز، این لک‌ها روی دستام مونده و هر بار که این لک‌ها رو می‌بینم، به یاد تلخ‌ترین اتفاق همه عمرم می‌افتم.
از گودال انفجار چی دیدم؟ تا سه روز بعد از انفجار، گودال رو ندیده بودم، چون شدت آتیش و شعله‌ها در حدی بود که نزدیک شدن به محل انفجار غیرممکن بود. سه روز بعد، وقتی به محوطه اصلی انفجار رفتم، گودال رو دیدم. چاله‌ای با عمق حدود 20 متر و شعاع حدود 200 متر. این چاله اصلی بود و در فاصله کمی دورتر هم، چاله دوم. هر دو چاله هم جلوی انبارای شرکت سینا بود. شرکت سینا دو انبار داشت؛ یک انبار 10 هزار متری و یک انبار 5 هزار متری. این چاله‌ها، بین انبار 10 هزار متری و 5 هزار متری شرکت سینا بود. من بچه ایوان غربم. بچه جنگ و مرزم، زمان جنگ، عراق بارها شهر ما رو با بمب و موشک سوراخ کرد. زمان جنگ، بارها چاله‌های موشک و بمب دیدم ولی هیچ کدوم از چاله‌ها، شبیه این چاله‌ها نبود. هنوز نمی‌دونیم دلیل انفجار چی بود، چون به ما هم گفته نشد که توی این انبارا چی بوده. هر سال و هر ماه، صدها کالا معروف به کالاهای خطرناک یا آتش‌زا وارد اسکله میشه و اسناد ورود کالا، نشون میده که این کالا، خطرناک و آتش‌زاست و باید به محوطه‌های مخصوص نگهداری کالاهای خطرناک منتقل بشه و تا زمان تعیین تکلیف، با رعایت استاندارد و الزامات ایمنی در این محوطه‌ها نگهداری میشه. هنوز نمی‌دونیم محموله‌های شرکت سینا چی بود و چرا به این محوطه‌های اختصاصی منتقل نشد. بارها در این محوطه شاهد آتش‌سوزی کانتینر بودیم و حتی کانتینر در حال سوختن رو با دستگاه جابه‌جا کردیم. بارها در این محوطه کانتینر حامل مواد آتش‌زا منفجر شده ولی فقط یک کانتینر ترکیده و هیچ‌ وقت خرابی و تخریب گسترده نداشتیم. چه محموله‌ای توی این انبارا بود که 2300 کانتینر رو سوزوند و منهدم کرد و ذوب کرد؟
چند نفر از همکاران و دوستانم رو از دست دادم؟ از همکارانی که در شرکت سینا داشتم، 12 نفر. از اهالی شهر خودم، 7 نفر. این 7 نفر، نزدیک‌ترین‌ها به محل انفجار بودن و به حدی سوخته بودن که جسدشون قابل شناسایی نبود و با آزمایش دی‌ان‌ای متوجه شدیم که این استخون متعلق به کیه و اون استخون متعلق به کی. همه‌شون هم نان‌آور خانواده بودن.
چرا برای کار به بندرعباس اومدیم؟ منطقه ما نه کارخونه‌ای هست و نه شرکتی و نه منبع درآمدی. توی شهر من یا باید کارمند دولت باشی تا درآمدی داشته باشی یا اینکه باید از کشاورزی و دامداری امرار معاش کنی. خانواده‌های مرزنشین، پرجمعیتن. هر خانواده، 8 نفر یا 10 نفر جمعیت داره و حتی اگه دو یا سه نفر از هر خانواده شاغل باشن، باز هم در هر خانواده 3 یا 4 نفر بیکارن. اهالی ایوان غرب، چاره‌ای جز مهاجرت ندارن و نسل اندر نسل ما، به بندرعباس اومده تا شکم خانواده‌اش رو سیر کنه. من هم مثل پدر و پدربزرگم چاره‌ای جز مهاجرت نداشتم و از 22 سال قبل به بندرعباس اومدم و حدود 7 ساله که در اسکله رجایی کار می‌کنم. در این شهر، خیلی از اهالی منطقه کردستان در اسکله کار می‌کنن و 30 یا 40 درصد از کارمندا و کارگرای هر شرکت اسکله، اهالی منطقه کردستانن.
چطور لابه‌لای آوار، جنازه پیدا می‌کردیم؟ روز اول به هیچ‌وجه امکان ورود به محوطه نبود. با اون حجم آتیش و دود، کسی جرات ورود به محوطه نداشت. کمتر از 24 ساعت بعد از انفجار، حدود ساعت 5 صبح روز بعد، خانواده‌ها تا نزدیکی محوطه اومدن. من جوونی رو دیدم که به همراه برادرش در اون محوطه کار می‌کرد و چند دقیقه قبل از انفجار، از محوطه خارج شد که برای برادرش و همکارانش آب بیاره. بعد از انفجار، این برادر، با ظرف آب دوید کنار محوطه ولی دیگه همه‌ چیز نابود شده بود و این برادر نمی‌دونست چکار کنه. این جوون، داد می‌زد، همین طور که ظرف آب توی دستش بود، داد می‌زد، توی اون محوطه فریاد می‌زد داداش، من برات آب آوردم، کجایی؟ من رفتم برات آب آوردم، الان تو کجایی من آب به دستت برسونم؟ این جوون می‌نشست کف زمین و صورتش رو به سمت آسمون می‌گرفت و فریاد می‌زد و گریه می‌کرد و ناله می‌کرد. این جوون می‌خواست بره داخل محوطه ولی نیروهای امدادی بهش اجازه نمی‌دادن. حدود ساعت 5 صبح، این جوون پتو به خودش پیچید و دزدکی به دل آتش و دود رفت و داد زد که من می‌دونم برادرم کجا بوده و نیروهای امداد رو برد کنار همون کانتینری که برادرش کار می‌کرد. جنازه برادرش و رفیقش، کنار همون کانتینر افتاده بود؛ دو تا جنازه نیمه سوخته و نیمه سالم. اگر زمان می‌گذشت و این دو جنازه پیدا نمی‌شدن، حتما مثل بقیه جنازه‌ها خاکستر می‌شدن. جنازه سمیر هم تا یک هفته بعد از انفجار پیدا نشد. خانواده سمیر به کنار محوطه اومده بودن و مادر سمیر، آروم و قرار نداشت. به مادر سمیر اجازه دادن که وارد محوطه بشه تا کمی آروم بگیره. مادر سمیر اومد توی محوطه و بچه‌اش رو صدا می‌زد. ما لابه‌لای اون دود و گرما، فقط ایستاده بودیم و مادر سمیر رو نگاه می‌کردیم که چطور با صدای بلند و با گریه و زاری بچه‌اش رو صدا می‌کرد. سمیر من کجایی؟ سمیر، سمیر کجایی؟ من می‌دونم تو زنده‌ای. جسد رضا دوستی، سر و یک پا نداشت. جسد رضا رو از خالکوبی روی دستش شناسایی کردیم. از یک روز بعد از انفجار، فضا طوری بود که اغلب اجساد رو، به صورت نقطه‌زنی پیدا کردیم. مثلا به یادمون می‌اومد که فلانی، در این نقطه کار می‌کرده یا اینجا قبل از انفجار، سوله‌ای بوده و مثلا 5 نفر توی این سوله کار می‌کردن و با همین نشونی‌ها دنبال اجساد می‌گشتیم. امدادگرای هلال‌احمر از ما می‌پرسیدن دفتر فلان شرکت کجا بوده یا اتاقک اپراتور کجا بوده و با نشونی‌های ما، دنبال جسد می‌رفتن. ولی حتی همین نشونی‌ها هم قطعی نبود، چون موج انفجار، بعضی اجساد رو به این طرف و اون طرف پرت کرده بود. جسد سعید، زیر دستگاه تخلیه بار پیدا شد در حالی که سعید، قبل از انفجار، لیفتراک می‌روند. توی محوطه اسکله، تعداد زیادی ماشینای جابه‌جایی و تخلیه بار بود که بعد از انفجار، تمام این ماشینا آتیش گرفت و به‌طور کامل سوخت. ما از این ماشینا، مقدار زیادی وسایل شخصی مثل ساعت و آچار پیدا کردیم ولی واقعا نمی‌دونم چند نفر توی این ماشینا بودن اما خیلی‌ها می‌گفتن تمام این ماشینا، در لحظه انفجار، سرنشین و راننده داشته. من و یکی از دوستانم، زیر این ماشینا و در نقطه‌های مختلف محوطه، تعداد زیادی استخون پیدا کردیم؛ استخون دست، استخون پا، استخون لگن؛ استخونای کاملا سوخته و زغال شده. تمام این استخونا رو توی کیسه‌های پلاستیکی ریختیم و به امدادگرای هلال‌احمر تحویل دادیم. امدادگر هلال‌احمر هم این کیسه‌ها رو به آمبولانسی که توی محوطه مستقر بود، تحویل می‌داد تا برای تست دی‌ان‌ای به پزشکی قانونی منتقل بشه. یکی از امدادگرا به من گفت از این استخونا هیچ چیزی در نمیاد، چون گوشت و بافتی به استخون نیست که قابل آزمایش باشه. کاوش امدادگرای هلال‌احمر البته دقیق‌تر بود. من شاهد بودم که امدادگرا، با بیلچه‌های مخصوص، خاکستر زیر ماشینای باربری رو کنار می‌زدن و هر از گاهی، مقدار خاکستر توی کیسه‌های پلاستیکی می‌ریختن و می‌گفتن لابه‌لای این خاکستر، بقایای اجساده .
آیا حال ما که از روز اول در محوطه و به دنبال جسد و کنار زدن آوار بودیم، خوبه؟ زمان جنگ، هر روز توی شهرمون بمبارون بود و هر روز جنازه می‌دیدم. جنازه بی‌سر و بی‌دست و بی‌پا. اوایل وحشت داشتم از دیدن این همه جنازه ولی به مرور، مردن آدما عادی شده بود. ولی داغ بندرعباس، داغ دوستانی که از دست دادم تا قیامت روی دلم می‌مونه. همین امروز که 37 روز از انفجار می‌گذره، موقع آوار‌برداری به گریه افتادم و نمی‌دونستم چرا گریه می‌کنم ولی گریه کردم و با گریه کار می‌کردم. اکثر بچه‌هایی که هنوز در محوطه مشغول کنار زدن آوارن، با گریه کار می‌کنن. این بچه‌ها، جوری به اطراف و به این آوار و به محوطه نگاه می‌کنن که انگار گنگ و مات شدن. هر لحظه‌ای که توی محوطه‌ایم برامون مثل یک کابوس می‌مونه. ما مشغول کنار زدن آوار محوطه‌ای هستیم که تا دو ماه قبل، برو بیایی داشت و آروم بود و آدماش زنده و مشغول کار بودن و زندگی در جریان بود و حالا وسط این محوطه، یک گودال 20 متری باز شده و ده‌ها نفر سوختن و خاکستر شدن. در تمام این 37 شب و روز که مشغول آوار‌برداری بودم، وقتی این حجم تخریب و گودال 20 متری رو می‌دیدم، از خودم می‌پرسیدم خدایا نکنه دارم خواب می‌بینم؟ نکنه اصلا چنین محوطه‌ای هیچ‌ وقت وجود نداشته و همه اینا خواب بوده و فقط باید چشمام رو باز کنم که از خواب بیدار بشم؟ بارها وسط کانتینرای درهم لوله شده و خاک و دود از خودم پرسیدم، این نقطه‌ای که ایستادم، کجای محوطه بوده؟ ما هنوز با آتیش مواجهیم. هنوز صدها کانتینر در بسته و پر از گدازه آتیش توی محوطه است که وقتی کانتینر رو برش می‌دیم، اکسیژن باعث شعله‌ور شدن گدازه میشه و کانتینر آتیش می‌گیره. امروز بر اثر جابه‌جایی و برشکاری کانتینرای سوخته، سه تا آتیش‌سوزی داشتیم. شبانه‌روزی و در سه شیفت، با یک کلاه ایمنی و یک عینک و یک ماسک، لابه‌لای لودر و بیل مکانیکی و چنگک و کمپرسی مشغول کاریم. حالا دمای بندر به 45 درجه رسیده و اواخر تیر، به فصل خرماپزون می‌رسیم؛ فصلی که از شدت گرما، خرما روی درخت می‌پزه. امروز، از 6 صبح تا 7 غروب وسط محوطه بودم. وقتی رسیدم خونه، نه آب داشتیم و نه برق. حالا که به نیمه شب رسیدیم، هنوز یک لیوان چای نخوردم. هنوز آب و برق خونه، قطعه.


نظرات شما